سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از دوست...
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 10200
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 3
........... درباره خودم ...........
از دوست...


........... لوگوی خودم ...........
از دوست...
............. بایگانی.............
داستان هایی از دوران عاشقی
روایت همیشگی عشق
چیزایی که دوستان نوشتن

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • مرگ لحظه ها

  • نویسنده : :: 87/5/17:: 2:43 صبح

    لحظه ها پوسیده اند افسوس

    لحظه ها بیهوده اند
    افسوس

    لحظه ها دیگر تهی از واژه
    عمرند

    لحظه ها مردند!لحظه ها
    مردند!

    لحظه ها دیگر تهی از واژه ی
    هستیست

    لحظه ها دیگر همه الوده
    بازهرند

    لحظه ها چون یک گل نشکفته

    پژمردند

    لحظه ها مردند!لحظه ها
    مردند!

    لحظه این لحظه های تلخ

    نشاط و شادمانی را

    دیگر از خانه ام بردند

    لحظه ها مردند!لحظه ها
    مردند!

    لحظه ها این دلقکان
    پست

    چه خوش با کوچکیشان

    بازی ام دادند

    لحظه ها

    بازیچه ام کردند

    میفریبند اینچنینم لحظه های
    پوچ

    دمادم با فریب خود

    برایم قصه می گویند

    غم اور قصه های تلخ

    لحظه ها ایینه ام
    کردند

    لحظه ها دیوانه ام
    کردند

    زخود بیگانه ام کردند!

    لحظه ها جملگی درد است

    زندگی نا مرد نامرد
    است!

    لحظه ها بیهودگی را ارمغان
    دارند

    لحظه ها پوچند

     

    لحظه ها پوسیده اند افسوس

    لحظه ها بیهوده اند
    افسوس

    لحظه ها دیگر تهی از واژه
    عمرند

    لحظه ها مردند!لحظه ها مردند!

                                                                                     
    شعر از ابوالقاسم جلیلیان مصلحی

     


    نظرات شما ()

  • غربت

  • نویسنده : :: 87/5/17:: 2:38 صبح

    غربت

     

     هنگام غربت با آینه سخن باید
    گفت

     من
    در آینه سخن می‌گویم

     با
    تو دارم سخنی

     با
    توای خفته به هر موج نگاهت فریاد

     با
    تو ای هم درد، با تو ای همزاد

     با
    توای روح غریبی که در آینه به من می‌نگری

     گوش
    کن با تو سخن می‌گویم

     من
    غریب و تو غریب

     از
    همه خلق خدا

     تو
    با من هم‌ نفسی

    غیر تو هم نفس و هم دل
    من

     در
    همه ملک خدا نیست کسی

     هان،
    ای محرم من

     روی
    در روی تو فریاد کنم

     تا
    به دادم برسی

     خرم
    آن لحظه که با دیده‌ی اشک آلود

     در
    تو بنگرم و در آینه با هم باشیم

     ساعتی هم سخن و هم دل و همدم
    باشیم

     برق
    اشک تو در آینه‌ی چشمت پیداست

     شرم
    از گریه مکن

     اشک
    همسایه‌ی ماست

     من و
    تو چون هر روز

     مات
    و خاموش به مهمانی اشک آمده‌ایم

     در
    دل ما اشک است

     اشک
    تنهایی و تنهایی و تنهایی‌ها

     اشک
    دیدار ستم‌ها و شکیبایی‌ها

     من
    وتو خاموشیم

     من و
    تو غمزده‌ایم

     من و
    تو هم دل و ماتم زده‌ایم

     گوش
    کن ای همزاد

     گوش
    کن، با زبان نگهم با تو سخن می‌گویم

     از
    نگاهم بشنو رخصت گفتار کجاست

     دل
    به یاران دروغین مسپار

     واژه‌ی " ی  ا  ر" دروغ
    است

     بگو
    یار کجاست

     لحظه‌ی درد دل و موسم
    دلتنگی‌ها

     وعده‌ی ما و تو در عمق
    آینه‌هاست

     بهتر از آینه‌ منزلگه دیدار
    کجاست؟


    نظرات شما ()

       1   2   3   4   5   >>   >