ا دلم می خواهد چیزی بنویسم،نامه ای ،شعری ،درد دلی... اما دلم گرفته است...یادش بخیر،اون روزها،دلم که می گرفت،حالی بود برای نوشتن! اون روز ها دلتنگ بودم...ولی امروز دلم برای همون "دلتنگی ها" ، تنگ شد ... راستش میان خاطره و تداعی دست و پا میزنم. میان فراموش شده ها غرق می شوم... یادش بخیر ... یادش بخیر سادگیها،ساده اندیشی ها و صداقتها... اگر تو هم جای من بودی، دلت می گرفت جز خاطراتت چیزی برای مرور کردن داشتی؟! تو اگر جای من بودی غوطه ور در یک دریا تداعی جز دست و پا زدن چه می کردی؟! اینها سیاهی نیستند،اینها خاطره ها و تداعی های من هستند. برای من گنجهای زیر خاکی که هروقت دست و بالم خالی می شن به آنها پناه می برم... هروقت دلم می گیره ،یاد اون روزهای اول می افتم،یاد سادگیها،ساده اندیشی ها و صداقتها... یاد دلتنگیها،درد دلها....یاد انتظار کشیدنها و لحظه شماریها...یاد دست خالی و دل پر بازگشتنها... شاد می شوم...لذت می برم...با تمام وجود....شادی تنها خندیدن نیست....اونهم در این غمکده! اشتباه ما دل بستنهای ماست...دل بستن آغاز دل کندن است... صمیمی ترین دوستها و همراهان هم وقتی بی حوصله می شوند،می رن... دل نباید بست...باید لذت برد...باید از دوست داشتنیها تا هنوز خاطره نشده اند لذت برد... یادش بخیر دوباره وقتی که چشمام روی هم بسته میشه وقتی دلم از زمونه خسته میشه چشمامو دریا می کنم یاد قدیما میکنم . یادش بخیر اون قدیما.اون وقتی که بچه بودیم . اون وقتی که فقط و فقط از زندگی بازی کردن و خوشحالی رو بلد بودیم. اون وقتی که کنار مامان و بابا و خانواده یه جمع صمیمی داشتیم . اون وقتی که فارق از همه دنیا و سختیها و مشکلات از زندگی فقط خندیدن بلد بودیم .چه روزایی بود . اون روزا که همه عشق و فکرمون این بود که کی بزرگ میشم ، غافل از اینکه بزرگ شدن تازه اول همه سختیهاست. اون موقع ها که صدای خنده هامون همه فضای خونه رو پر می کرد . اون وقتی که با بچه های کوچه بازی می کردیم و سر کوچکترین و کمترین چیزا با هم قهر می کردیم . اما دلامون اینقدر پاک و صاف بود که در عض کمتر از یه ربع ساعت همه چیزو فراموش می کردیم .