سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از دوست...
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 10208
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
........... درباره خودم ...........
از دوست...


........... لوگوی خودم ...........
از دوست...
............. بایگانی.............
داستان هایی از دوران عاشقی
روایت همیشگی عشق
چیزایی که دوستان نوشتن

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • تلاش برای دیدن دوست

  • نویسنده : :: 87/5/19:: 12:49 صبح

    شاید سخت ترین روز زندگی امروز باشه ...خیلی خسته ام مدت
    زیادیه از فدو خبری ندارم..دستای لرزانم به سختی تایپ میکنه باید هرجور شده خودم
    رو به اون برسونم...

    فکرشو که می کنم دیگه مهم نیست اون با کسی باشه یا نباشه
    مهم اینه که عاشقش هستم.ساعت 10 صبحه با عجله لباس پوشیدم با موهای در هم و تیپ
    جین چروکیده خیلی دست پاچه از خونم بیرون زدم باید هر جور شده تاشب اونو ببینم حتی
    شده یه لحظه باید باید...

    سر کوچه رسیدم یه ماشین دربست کردم شروع به جست و جو کردم
    اول کندوان بعد خونه تک تک فامیل هاش نمیدونم شاید خونشون عوض شده باشه آخه اصلا
    خبری از اون نیست حالا چه کار کنم وای یادم رفته پولامو از جیب اون شلوارم درارم
    آقای راننده جلوی یه عابر بانک بمونین راننده موند من پول کشیدم و به راهم ادامه
    دادم اون آب شده رفته رو زمین ولی حسش می کنم ..

    شاید خدا این هل عجیب رو در دلم انداخته تا زود تر اونو
    پیدا کنم و سردر گم از ماشین پیاده شدم سر ظهره حالا باید برگردم خونه یه بار دیگه
    از در خونشون رد شدم...فقط پدرش اونجا بود راستش از پدرش خوشم میومد منو یاد فدو
    می انداخت سرم رو انداختم پایین پیاده تا خونه قدم زدم...رسیدم خونه نتونستم غذا
    بخورم اصلا چیزی از گلوم پایین نمی رفت هر چه زودتر به جست و جو در وب پرداختم
    شاید تا حالا هزاران فدو پیدا کردم هزاران صفحه وب رو ورق زدم اما همه اونا انسان
    های معمولی و بیکار بودن تا اینکه به یه صفحه وب مشکوک برخوردم آره من اونو بو می
    کشم شاید طول بکشه پیداش کنم اما بالاخره پیداش می کنم

    آره به یکی از وبلاگای اون برخوردم اطمینان کامل داشتم که
    مال اونه ...شاید هزار بار خوندمش از حفظ شدمش تمام لینکاشو زیرو رو کردم آمار
    اونو در آوردم اون خیلی وقته به وب سر نزده...

    وقت نماز رسیده بود با عجله وضو گرفتم نفهمیدم چه جوری
    نمازو خوندم!!من که با تانی و آرامش عبادت می کردم حالا با عجله و دست
    پاچه....میدونم باید انتظار سختی بزرگی رو بکشم....به دلم افتاده به زودی اونو می
    بینم

    گاهی آرزو می کنم خداوند مرا به صورت یک کبوتر در می آورد
    آنگاه سریع شهر را زیر بالم می دیدم به راحتی فدو رو پیدا می کردم شای اون منو دید
    بهم آب و دون داد شاید مرا نزدیک خود جای می داد و رام و کفتر جل بام خانه اش می
    شدم

    تا حالا به جز مادرم به کسی چیزی نگفتم اما انقدر تابلو شدم
    که همه میدونن یه خبرایی تو دل کوچیکم هست به خاطر همین بعضی ها منو سرزنش می کنن
    میگن چیزی که زیاده دختر تو هم که همه چیت خوبه چرا گیر دادی به این دختره دیگه
    نمی دونن دختر زیاده ولی فرشته نیستن...تاحالا دختری به جذابیت فدو ندیدم حتی تو
    فیلما وافسانه ها.

    فدو برای من یه دختر نیست اون یه نعمت از طرف خداست من باید
    شکرگزار باشم که خدا اورا به زمین فرستاد و من او را دیدم.برای این شکرگزاری سر
    خود را قربانی می کنم آخه خدا لطف زیادی به من کرده که گذاشته به او فکر کنم..

    دیدن اوندیدن او هر چه مربوط به اوست برایم زیباست حتی اگر
    تلخ باشد.

    یواش یواش خورشید داره غروب می کنه دوباره از خونه بیرون
    زدم این دفعه یه جا مثلا در خونشون می مونم تا او را ببینم...رفتم کندوان جایی که
    معشوق آنجاست ولی ناپیداست موندم یه جا تمام خاطرات تنهایی ام در آنجا از چشمانم
    می گذشت به خانه ی آنها زل زدم راستی اونا شاگرد مغازه دارن یه شاگرد مغازه کچل
    اونجا موندم و این کچل رو می دیدم خیلی خنده داره تمام روز دنبال فدو بودم اما
    دیدن شاگردکچل مغازه بابای فدو نصیبم میشد..

    دوست داشتم او را فریاد کنم می خواستم از صمیم قلب عشقم را
    نثارش کنم اما شل شده بودم نا امید و خسته می خواستم به خانه برگردم اما گفتم تا
    حالا که موندی یه ساعت دیگه روش مغازه ها تعطیل شدند بازم آنجا ماندم حتی عابری از
    مقابلم عبور نمی کرد برای اولین بار دلم برای خودم سوخت احساس ضعف شدید و حقارت می
    کردم یک معما در ذهنم است آیا غم بی وفایی نصیبم شده یا غم دوری؟

    ماندم تا پنجر روشن خانه شان خاموش شد حالا حداقل یه چیزی
    فهمیدم که در خواب ناز است دست از پا دراز تر به خانه بازگشتم حالا نوبت گشت در وب
    است به امید آنکه نشانی از آن عزیز درآورم تا اذان صبح در وب بودم گاهی می خندیدم
    گاهی گریه می کردم گاهی خواب از پشت چشمانم می تراوید اما هیچ گاه او را فراموش
    نمیکنم

    یکی دیگه از روزای جست و جو به سختی گذشت فدو را ندیدم اما
    به او نزدیک تر می شوم....

     


    نظرات شما ()

  • نامه ای به دوست

  • نویسنده : :: 87/5/19:: 12:46 صبح

    منو میشناسین؟

    آره اسممو  درست حدس
    زدین...

    اما واقعا میدونی من کی هستم نمیدونین پس بزارین واستون
    روشن کنم.من همونم که خیلی جلوی راهت سبز شد اما هیچ وقت به خودش جرات نداد حریم
    خودش رو بشکنه اولش فکر کردم یه حس بچه گونست آخه اون موقع 8 سالم بود اما این
    آخری ها فهمیدم زیبا ترین حس دنیاست.میدونی خیلی سخته یکی رو دوست داشته باشی اما
    نتونی بهش بگی.هر وقت میدیدمت دست و پام بی جون میشد دهنم چفت میشد به خودم میگفتم
    سکوت اولین نشونه عشقه  هربار از خدا
    میخواستم یه بار دیگه ببینمت اماوقتی دوباره میدیدمت میفهمیدم اگه هزاران بار دیگه
    ببینمت بازم کمه...

    روزها گذشت و به خودم می بالیدم پاکترین و باهوشترین دختر
    دنیا را دوست دارم...همیشه چهره معصومت رو تصور میکردم وسختی های دنیا رو پشت سر
    میگذاشتم.

    هر کاری میخواستم کنم اول فکر میکردم ببینم تو دوست داری یا
    نه؟

    حالا من یه دانشجو توی شهر غریبم روز شماری می کنم به شهرم
    برگردم و از سلامتی تو باخبرشم

     آره دخترای زیادی
    دوروبرم هستن اما تاحالا به هیچ کدوم رو ندادم به کسی نگفتم دوستت دارم به کسی
    وعده وعید ندادم به قولی طلب عشق ز هر بی سروپایی نکردم...

    سحرگاه دیروز...وقتی اسم عزیز ترین دنیا را کنار منفورترین
    شخصی که خاطرات بدی ازش داشتم دیدم جاخوردم خودمو راضی کردم که یه دوستیه مجازیه
    اون آقا مدیر یه کلوبه شما هم معاون اون شدید...اما هزار فکر به سرم خورد...ولی به
    معصومیت شما ایمان دارم

    این ضربه اشکامو که درآورد اما باعث شد که بفهمم وقتشه راز
    دلم رو بگم آخه اول تا آخر شما باید خوشتون بیاد الان 10 ساله که به یاد شما صبح
    رو آغاز میکنم ...باورش سخته براتون درسته که من با شما برخورد مستقیم نداشتم اما
    به خاطر شما با خیلی ها دوست شدم کتک خوردم قهرکردم ....

    راستش حالا وقتشه شما بدونین من شما رو خیلی دست داشتم و
    دارم

    می دونم حرفای زیادی از من شنیدین اما تا حالا از من چیزی
    دیدین؟؟

    نمیدونم یه حس عجیبی تا حالا منو خاطرخواه شما نگه داشته؟؟

    حالا مدت زیادیه که شما رو نمیبینم دلم زردو بی بهار شده

    استخاره کردم خوب اومد هر وقت ازخدا چیزی میخوام صداشو
    میشنوم این دفعه شما رو خواستم اما خدا سکوت کرد گفتم خدایا حسودیت میشه خدا هیچی
    نگفت گفتم خدایا نکنه اون...

    خدابازم جوابمو نداد گفتم خدایا تو باید الان که دلم گرفته
    و روز سختیه کنارم باشی خدا خندید احساسش کردم گفت بنده ام من به تو حسادت نمی کنم
    چون سرچشمه هم دوست داشتن ها خودم هستم آخر به خودم میرسه هیچ وقتم تنهات نذاشتم
    حالا هم برای تو روز سختی نیست تو عاشقی....هیچ مومنی نیست مگر آن که عاشق
    باشه...برو دنبالش هوای مسموم دوری و توهمات تو دل تنگ کرده.

    به آن چیزی که در نگاه او دیدی ایمان داشته باش

    به خودم آمدم بالشم خیس بود اشکام بند نمیومد می خندیدم
    دفترای خاطراتمو ورق میزدم...حوادث زیادی از جلوی چشام رد واسم تو تکرارمیشد...

    فدو اومدفدو رفت فدو مدرسه است فدو مسافرت است تو خیابون
    پشت سینما در خونه مادربزرگش فدو با پسر خالش تو خیابون فدو از کوچه تنگه -- بابای
    فدو فدو تو سالن والیبال وفدو و مکه و میدون آزادگان و هزار فدوی دیگر....

    باز رفتم به مادرم گفتم که جریان چیه آخه من ومامانم با هم
    صمیمی هستیم مامانم گفت نگران نباش پسر گلم اگه قسمت تو باشه نصیبت میشه اون دختر
    خوبیه فکرش کار می کنه بهترین و انتخاب می کنه تومگه بهترین نیستی...من واست درستش
    می کنم نترس پس مادرت به چه دردی میخوره؟

    اما مامان اون ذهنیت خوبی در باره من نداره!

    _از کجا می دونی ؟؟؟مطمئن باش هر کس شرافت داشته باشه به
    چشم اونی که باید شریف میاد.

    حالا بیا به خاطر من یه چیزی بخور الان چند روزه چیزی
    نخوردی مگه روزه ای؟؟

    مامان تا خیالم از فدو راهت نشه هیچ چیز از گلوم پایین
    نمیره...

    لباسامو پوشیدم رفتم کندوان به یاد گذشته ها شبای پرسه زدن
    تو کوچه نونوایی  نزدیک خونتون قدم زدم تا
    به خودم اومدم سه ساعت گذشت مرتبا باخودم می گفتم اگه منو دوست نداشت بهم لبخند
    نمی زد....اون دختر پاکیه من به نجابتش ایمان دارم اون با کسی نیست هیچ کس لیاقت
    اونو نداره...

    حالا فدو کجاست؟چه کار می کنه من که قلبش رو لمس می کنم پس
    چرا دستاش تو دست من نیست اصلا اگه منو نخواد خودمو میکشم...

    بر گشتم خونه رفتم تو اتاق به عکس کلوب به رد پای شما تو
    اینترنت خیره شدم به اون عکسی که با سلیقه شما انتخاب شده بود زل زدم اشک تو چشمام
    حلقه زده بود واقعا دلم تنگ شده بود

    ببینم شما می دونستین من چقدر دوستتون دارم؟تمام دنیای من
    رد شدن فدو از سر کوچه بود ستاره های دنیای من نگاه زیبای فدو بود چهره فدو خورشید
    دنیایم بود و لبخند او خواب من بود.حاضرم زندگیم رو بدم اما فدو غم نداشته باشه...

    معلومه که یه اسم واست کم بوده که اسم دیگت...وای خدای من
    چقدر از اسم م.م خوشم میاد...

    به آن اشکهایی که شبای دوری از فدو از صورت خسته ام بر روی
    گونه ام می غلطید و روی بالش پخش و گم می شد قسم می خورم با او خوشبخت ترین زوج
    دنیا هستم

    بزرگ ترین سوال زندگی ام این بوده که چرا خدا دیگر مثل فدو
    نیافرید؟

    شاید او را اتفاقی آفریده و خودبه خود این معجزه رقم خورده
    است!نه خدا قدرتمند است می تواند هزاران فدو را همزمان بیافریند اما انسان هایی که
    لیاقت داشتن او را داشته باشند کجایند؟

    تا حالا هزار نفر بدون این که بدونن من فدو رو دوست دارم
    اومدن بهم گفتن این دختره رو ما بردیم فلان جا و هزار مزخرفات دیگه...

    یه روز غروب فدو در خونه مادر بزرگش ایستاده بود یه دفعه
    دیدم یه آشغالی که الانه معلوم نیست تو کدوم یکی از خرابه های شهر تزریق میکنه با
    یه نامرد دیگه از همسایه هامون چشم به فدو دوخته بودن اونو سبک تعریف می کردن یهو
    نفهمیدم چی شد دوتاشون رو پخش زمین کردم داد و بیداد بالا گرفت از ته دل عصبانی
    بودم قصد جون اون دوتا رو داشتم تو ای هاگیر واگیر دیدم فدو با مامانش داره میبینه
    اون که نمی دونست واسه چی دعوا کردم؟؟؟؟؟

    اما ممکن بود فکر کنه من چه سروسری بااین دوتا بی سروپا
    دارم که باهاشون درگیر شم؟؟

    خیلی موقع  ها همین
    جوری اتفاق هایی پیش می اومد که دیگه این دختر فکر می کرد من یه لات هستم...در
    صورتی که ای خبرا نیست و...

    حالا مرگ و زندگی من دست اونه  غم دنیا رو شونه هامه تا وقتی که اون جواب بده
    یا میسوزم و میمیرم یا او را خوشبخت ترین فرد دنیا میکنم.......




    نظرات شما ()

    <      1   2   3