سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از دوست...
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 10205
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
از دوست...


........... لوگوی خودم ...........
از دوست...
............. بایگانی.............
داستان هایی از دوران عاشقی
روایت همیشگی عشق
چیزایی که دوستان نوشتن

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • روز 96 ام

  • نویسنده : :: 87/5/19:: 12:53 صبح

    96 روز گذشته هنوز فدو رو ندیدم باز بی اختیار به راه
    افتادم امروز یه حس عجیبی دارم مثل حس بعد از طوفان خیلی دلم آروم بوددلم ندا می
    داد او را امروز می بینم.

    جلوی تاکسی نشسته
    بودم هزاران فکر در سرم بود یه دفعه دگرگون شدم بالاخره دیدمش همراه خواهرش بود
    باید از آموزشگاه می امد.سست شدم بی اختیار به او خیره شدم اما...

    اما اون تا منو
    دید سرش رو پایین انداخت و رفت چهره اش از یخ هم سرد تر شده بود زیر چشمانش فرو
    رفته بود خیلی لا غر شده بود با نگاه بی تفاوتش مرا داغون کرد وای خدای من تا حالا
    اینطوری ندیده بودمش آره دلم به من دروغ نمی گه یه لکه ابر سیاه از من تو دلش بود
    آره من بی دست وپا بودم که نتونستم خودمو بهش نشون بدم و گذاشتم هر که هرچی دوست
    داره درباره من بهش بگن.

    به خودم اومدم
    دیدم دارم ازش دور می شم پریدم جلوی یه ماشین ماشین آهسته می رفت انگار راننده هم میدونست
    چقدر دوستش دارم تویه آینه بغل ماشین می دیدمش خیلی خسته بود خدای من چه اتفاقی
    افتاده؟؟

    سر کوچمون پیاده
    شدم می دونستم می خواد بره خونه مادر بزرگش منتظر ایستادم اما سردر گم بودم نمی
    دونستم دارم چه کار می کنم همه چی دور سرم می چرخید ...خیلی توی فکر بودم انگار
    درخت ها هم از این بازی بچه گونه خسته شده بودند نفهمیدم کی از جلوم رد شد و
    رفت!!! خورشید غروب کرده بود به طرف راه آهن رفتم آخه از اونجا که رد می شدم به
    خونه پدربزرگم می رسیدم اونجا سکونت داشتم پدر بزرگم منو می فهمید می دونست من
    جوون سالم و قابل اعتمادی هستم.

    اما تا چشمام به
    ریل راه آهن افتاد دوست داشتم روی تراورس های میان دو ریل قدم بزنم شروع به راه
    رفتن کردم و ادامه دادم حکایت منو فدو شده بود مثل دوتا ریل راه آهن که تنها در بی
    نهایت به هم می رسند البته دانشمندان هندسه هم هنوز سردرگم اند که با منطق هندسه
    نا اقلیدسی قضیه خطوط موازی رو اثبات کنن.

    مردم بیکار مثل
    تراورس های خطوط راه آهن اند که از جنس چوب اند و دو ریل را جدا از هم نگاه
    میدارندو خاطرات من هم همین سنگریزه های مسیر زندگی ام اند

    قدم می زدم و به
    چشمان سرد او فکر میکردم دوست داشتم آن لحظه طوفانی می شد تا چشمانم را می بستم و
    سردی نگاهش را نمی دیدم...

    زیر پام رو دیدم
    دو ریل به هم رسیده بودند جایی که قطار ها تلاقی و سپس طلاقی می کنن اینو به فال
    نیک گرفتم گفتم بالاخره یه روزی دنیا عوض می شه و من و اون باهم تلاقی می کنیم این
    ریل ها درست مثل مسیر زندگی من اند اما سرم رو بالا آوردم چشمم به قبرستان ششم
    بهمن افتاد وای خدای من اگه به این طالع بینی ها اعتقاد داشتم یعنی من به اون می
    رسم مثل ریل ها اما موقع مرگ که نشونه اش می تونه قبرستون باشه.

    اما هیچ وقت
    ستارگان و اشیا و ...را در سرنوشت آدمی دخیل نمی دانستم قضا و قدر خدا ایجاب می
    کند که حوادث زندگی ما خواه از نظر ما خوب و خواه بد ...بخت و اقبال انسان به خودش
    همتش اراده اش که  در طول اراده خداست بسته
    باشد.

    ناخودآگاه به سمت
    قبرستون رفتم حتی در قبرستون هم به روی من بسته شده بود اما از روی دیواراش پریدم
    داخل ...

    اونجا پر از قبرای
    آدمای مختلف بود تا بلند ترین جای قبرستون بالا رفتم کنار قبر یه شهید نشستم..

    از اونجا آب زلالی
    که از یک حوض کوچک بیرون میریخت بیرون می اومد آب خیلی سردی بود اصلا به تاریک شدن
    هوا توجه نکرده بودم نشستم به قبرا زل زدم وای خدای من اینا هم مثل من بودن و الان
    زیر چند من خاکند مگه این زندگی چه ارزشی داره که آدما اینقدر اونو سخت می گیرند؟
    مگه همه آدما آخر به این خاک رجعت نمی کنن!!

    تو این فکرا بودم
    که کنار همون قبر که لم داده بودم خوابم بردصدای آب جوی زلال که در نزدیکی ام بود مثل
    لالایی مادرم مرا بخواب برد اصلا یادم رفته بود که اونجا قبرستونه پرنده هم پر
    نمیزد چشمانم پس از مدت ها طعم خواب شبا نه را می چشید خلاصه به خواب رفتم.اما در
    خواب هیچ رویایی به سراغم نیامد انگار که خدا می خواست مدتی به دور از هیاهو و افسردگی
    و... باشم.

    باصدای جیرجیرکی
    از خواب بیدار شدم نگاهی به ساعتم انداختم دیر وقت بود...

    دوست داشتم فریاد
    بکشم و همین کار را کردم داد زدم خدایا مگه من چه گناهی دارم که اینجوری عذاب می
    کشم...

    خدا........

    آرام شدم دوباره
    صدای جیرجیرک اومد انگار که به حال من افسوس می خورد دل جیرجیرک هم برایم می سوخت
    هوا تاریک بود جلوی پام رو نمی دیدم میون یه عالمه قبر سر در گم به طرف راه آهن
    رفتم هیچ کس بیرون از خانه نبود یواش یواش از قبرستون ترسیده بودم انگار صدای ناله
    از قبرها میومد.

    دویدم تا زود تر
    از قبرستون خارج شم اما سرازیری بود پام به یه قبر گیر کرد و باکله خوردم زمین وای
    چه دردی داشت فکر کنم سرم شکافته شده بود یادم اومد این همه تا اینجا اومدم حتی یه
    فاتحه واسه این میت های از خدا باخبر نگفتم.

    سرم خونریزی میکرد
    یه فاتحه واسه همه گفتم و به ریل ها رسیدم به همون تلاقی روبروی قبرستون...

    نا امید بودم کم
    کم داشتم باور می کردم تا هنگام مرگ انتظار وصال فدو را خواهم کشید.

     تمام این افکار با صدای مهیب قطار که به من
    نزدیک می شد از سرم بیرون رفت و دوباره تصویرسازی ذهنی ام رو زندگی تو یه جای آروم
    کنار فدو به دور از دغل بازی و حرف های مردم در کمال سلامتی با شادی تمرکز پیدا
    کرد.

    نگاه سرد او مرا
    وادار می کرد هر چه زودتر یه جوری خودمو بهش نشون بدم.اما زمان می برد و زمان به
    من خیانت می کند میترسم از آن روزی که واقعا دیر شود.

    قدم زنان به طرف
    خانه پدر بزرگم راه افتادم درد و خونریزی سرم رو با یاد فدو فراموش کرده بودم.

    داخل خانه شدم
    سریع لباس هایم را عوض کردم و خوابیدم. اما این پایان کار نبود فردای آن روز پدر
    بزرگم با عصبانیت  زیاد به من هر چی از
    دهنش در اومد گفت.آخه پسر چند بار بگم این رفیق هاتو ول کن دیشب تا دیر وقت کجا
    بودی چه کار می کردی؟؟

    _قبرستون بودم...

    پسر تو چرا همه چی
    رو به بازی می گیری؟؟فردا که به راه غلط افتادی می فهمی که ما چقدر نگران جگر
    گوشمونیم آخه پدر مار که بد اولادش رو نمیخواد....

    حالا بیا به این
    پدربزرگه ثابت کن کجا بودی؟؟!!

    آره بازم به من
    بدبین تر شدن خدایا من به کی فکر میکردم اینا به چی..یعنی آنقدر پستم که تن به
    کثافت کاری های این جوون های سست عنصر بدم!

    چاره چیست تا وقتی
    فدو در کنارم نباشد سربه هوا همین جور درد سر نا خواسته واسم پیش میاد

    خدایا فدو نگاهم
    نکرد و به قبرستون و... رسیدم اگه به من حرف نا امید کننده ای زده بود حتما جای
    مرده های قبرستون بودم.

    حالا یه روز دیگه
    است من استوار تر و فدوتر در پی فرصتی می گردم تا وجودیت خود را به فدو ثابت
    کنم...


    نظرات شما ()

  • معشوق کجاست؟؟؟؟

  • نویسنده : :: 87/5/19:: 12:52 صبح

    نوشتن برای فراموش کردن است نه به یاد آوردن...(توماس ولف)

    هر وقت از سختی ها خسته ام با قلمم کاغذ ها می سوزانم می
    نویسم مینویسم تا آرام شوم...آری عشق فدو مرا به این کار وامیدارد.نمیگذارم حرفی
    بیهوده به دنیا آید تا موجب سرافکندگی ام شود.تعریف فدو توصیف یادش برایم قوت قلب
    می آفریند.اشتباه محض است که که بگویم برایش می میرم زیرا به خاطر دیدن اوست که
    زنده ام .

    هر چه دارم از سر دولت عشق فدوست آن فرشته ای که کودکی ام
    را منقلب کرد و در کودکی مرا شراب عشق نوشانید.

    حالا کجاست آن فرشته آیا لحظه ای به من فکر میکند؟!شاید در
    سایبان درختی آرامیده تا بار گیرد شاید با دستان لطیفش به یک کبوتر آب می دهد هر
    کجا هست سایه اش بلند باشد....

    نمیدانم نخستین دیدارمان کی بود اما آخرین دیدار را به خوبی
    یادم هست او شاهتوت می چید شاهتوت های سیاه و ملس درخت شاه توتمان که به دستان
    نورانی اش رنگ داده بود.

    او شاهتوت ها را می چید...و من با نگاهم لذت زندگی را می چشیدم.آرزو
    کردم سیاه شوم شاید او مرا چون شاهتوتی برگزیند  بشوید و در دهان کوچکش بنهد.

    سر نوشت من به چشمان او بسته است این که چه جور مرا درمیابد.
    اوست که لطف حق را برمن هدیه آورده است.هدیه ای بزرگ که دیدنی و شنیدنی نیست این
    هدیه از درون خودم می خروشد این هدیه عشق اوست که مرا به قاف می رساند.

    چهره معصوم و لبخند متینش به من دروغ نمیگوید که او
    کیست؟اما ای کاش می دانستم در تخیل زیبایش مرا چگونه خلق کرده تا برایش نامه ای
    بنویسم نامه ای که از فرط عشق دهان گشاید و ارادت قلبی مرا خالصانه به او رساند...

    در وجودم هیچ به جز عشق نمانده آیا این من هستم؟حتی خودم در
    شگفت  این عشق سرگشته و حیرانم که چه گونه
    مرا به فدو سوق می دهد اگر خدا را نمیشناختم فدو را مورد عبادت قرار می دادم.

     


    نظرات شما ()

    <      1   2   3      >