سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از دوست...
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 10207
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
........... درباره خودم ...........
از دوست...


........... لوگوی خودم ...........
از دوست...
............. بایگانی.............
داستان هایی از دوران عاشقی
روایت همیشگی عشق
چیزایی که دوستان نوشتن

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • زنده کردن خاطرات

  • نویسنده : :: 87/5/19:: 12:54 صبح

    شب بود از پنجره اتاق ستارگان را می دیدم و با آنها بازی می
    کردم.قانون این بازی آن بود تا اسم فدو را با کم ترین تعداد ستاره ها بسازم.هرچه
    اسمش را تصور می کردم از بازی دورتر می شدم.یک دفعه بدجور به یاد خاطراتم در کوچه
    خیابان های تنهایی افتاد دوست داشتم به هشتصد دستگاه پیش مدرسه هایی که فدو درس
    خونده برم وای بازم دردسر آخه تو این نصفه شبی کی میاد بیرون که فدو بیاد اونم کجا
    مدرسه وسط تابستون ول کن کجا می خوای بری.باز زد به کلت اما هرچی هاتف بهم گفت
    قبول نکردم(-هاتف شخصیت خیالی که مرا راهنمایی می کند.سروش دهنده غیبی-).

    هاتف را نادیده گرفتم وعزمم را برای زنده کردن خاطراتم جزم
    کردم از خونه بیرون زدم نصف شب بود همه جا ساکت گویی مردم این شهر سالهاست به خواب
    رفته اند.

    تا مدرسه ها خیلی راه بود اما شروع کردم از آموزشگاه رد شدم
    بعضی وقتها فدو از اون طرف مرفا رد می شد یاد زمان کنکور افتادم وقتی کنکور
    آزمایشی می دادم صبح هر دو جمعه فدو را می دیدم اما خودم رو به اون نشون نمی دادم
    آخه من یه جا نزدیک آموزشگا اونا آزمون می دادم وای چه دورانی بود درس مشق تست
    کنکور برنامه ریزی و...کار که واسه ترس از پشت کنکور موندن میکنن.

    بگذریم آموزشگاه را رد کردم خواستم برم هشتصد دستگاه پیش
    مدرسه فدو اینا یهو سر خیابون کندوان تو اون ایستگاه اتوبوس

    یاد زمانی می افتادم که بعضی وقتا فدو از اون جا گذر می
    کرد...من اونجا قایم میشدم و از سرو سالم بودن اون اطمینان حاصل می کردم مطمئن
    بودم کسی به اون نگاه چپ نکنه.هاتف:باباجون اشتباه کردی وقتت رو صرف این کارا می
    کردی اون دختر نجیبیه یعنی بهش اعتماد نداشتی؟پس چه جور عاشقش شدی؟

    ای بابا هاتف ول کن این حرفا بهونه بود تا اونو ببینم.می
    گفتم از اون ایستگاه خاطرات خوشی داشتم خیلی وقتا تو برف بارون اونجا بودم و اونو
    می دیدم حالا فقط بعضی وقتا می دیدمش اما همون هم واسم کافی بود بیشتر اوقات اونو
    مثل یه سایه تعقیب می کردم اما گاهی هم او متوجه من می شد اما به روی خودش نمی
    اورد.

    راستی بابای فدو رو قبلا معرفی کردم مرد خوبیست او را هم
    دوست دارم اما هر کاری می کنم رضایت مادرش را جلب کنم نمیدونم رو چه حسابی انقدر
    از من بد برده می دونم از من خوشش نمیاد به خاطر همین اکثر اوقات تا جایی که راه
    داشت خودمو پنهان می کردم.

    ناگفته نمونه که من با پسر دایی و پسر خاله اون رفاقت
    نرمالیته ای داشتم آخه می خواستم آمار اونا بیاد دستم مهم بود که بدونم چه نظری به
    فدو دارن خدایی نکرده رقیب من نباشن اما بعده ها فهمیدم درسته به ظاهر فدو با اونا
    خوبه اما اونا انقدر پشت سر دخترای مردم افتادن و از ادب و علم و... بویی نبردن که
    فدو اونا رو در حد خودش نمی بینه به خاطر همین منم باهاشون دوستیمو بهم زدم آخه
    کمبود داشتن ودرست نیست همه چی رو رو دایره بریزیم. بالاخره با اون بهم زدم چون
    رفتار زشتی داشتن این آخری هامی خواستن از من باج بگیرن که درباره من حرف بیخود و
    دروغ بهش نگن اما حساب که پاک است از محاسبه چه باک است.

    از اونا بریدم همه اینا دست به دست هم داد تا اونا ذهنیت
    بدی از من تو مخ سرکارحاج خانوم فدو بانو کنند.

    برگردیم به کندوان مدتی به خونشون خیره شدم اما دیدم انگار
    کسی توش نیست از ته کندوان به طرف مدرسه راه افتادم تو این فاصله خاطرات زیادی رو
    از کام دیو فراموشی(برادر دیو بی وفایی که در هنگام قدرت گرفتن به آن کمک می کند)
    بیرون کشیدم تا بی وفا نشم.

    راستی یکی از خاطرات زیبای کودکی من دوچرخه بازی فدو بود
    اون موقع که سوار دوچرخه سبز بانمکش می شد و رکاب میزد وای حاضرم تمام دست نوشته
    های عزیزمو بدم فقط یه بار دیگه اون هیجانش که رو واسه دوچرخه سواری پیدا میکرد
    ببینم.

    حالا به مدرسه ابتدایی فدو رسیدم(رس...) اون موقع خیلی
    شیطنت می کردم اما نمی دونستم اسم این شیطنت کودکانه بعده ها عشق می شه بیشتر
    دبیرسستان سید.....واسم اهمیت داره چون خیلی اونجا می پریدم.

    من دبیرستان....بودم و وقتی تعطیل می شدم پیاده تا اونجا می
    اومدم تا اونو ببینم

    تکتک قدم های اون منطقه پر از رد پای من و فدو بود.بعضی
    وقتها باباش می اومد سراغ خودش و آبجیش اما بعضی وقتا خودش با تاکسی می اومد.

    اونو میدیدم اما خودمو به اون نشون نمیدادم آخه ما با بقیه
    فرق می کردیم عشق من خیابانی نبود که مثل بقیه اراذل اوباش اون منطقه منم دنبال
    یکی بیفتم و هوس بازی کنم...

    البته به خاطر این که حتی یک درصد احتمال بد شدن موقعیت اون
    جلوی دوستاش رو می دادم به خودم اجازه جسارت نمی دادم.

    تو این فکرا بودم که دیدم یکی صدام کرد برگشتم یه پیکان
    سفید رو دیدم توی ماشین سه نفر بودن به من گفتن اینجا این موقع شب چکار داری؟

    من بهم برخورد گفتم شما چه کاره باشین مگه فضولین؟

    دیدم یارو پیاده شد مامور نیروی انتظامی هستم در لباس شخصی.

    -ای بابا اینم شانس ما داریم حالا از من چی می خواین ؟

    -ساعت 4بامداد اینجا چی می خوای؟

    -یعنی اونا باورشون میشه اومدم قدم بزنم اگه بگم بهم نمی
    خندند؟ آخه اینم موقع قدم زدنه اه بازم درد سر

    منو سوار ماشین کردن ازم کارت شناسایی خواستن همراهم نبود.

    -آدرس خونمونو خواستن منم آدرس بابا بزرگم رو دادم و به
    اونجا رفتیم.

    -رسیدیم در خونه زنگ زدن بابا بزرگم دیر از خواب پاشدو اومد
    در و باز کرد تا منو دید عصبانی شد....

    معلومه کجا رفتی گل پسر؟؟؟اگه اهل چیزی نیستی چرا الان رفتی
    بیرون اینا کین همراهت؟

    خوشبختانه اونا بابا بزرگم راشناختن و جریان رو گفتن و عذر
    خواهی کردن آخه دنبال قاچاقچی مواد میگشتن که به من برخوردن.

    این شد زندگی از اون شب به بعد حق نداشتم شبا بیام
    بیرون.هاتف راست میگفت درست من دنبال خاطراتم میرم درسته یاد فدو زده به کلم ولی
    کسی که منو نمی فهمه که می خوام چه کار کنم پس بهتر بود دست اونا بهانه ندم.

    اولش از بازی ستاره ها شروع شد و به بازی قاچاق و دزد و
    پلیس رسید حالا فرض کن فدو تو این وضع می دیدم حالا خر بیارو باقالی بار کن کی می
    خواد اینو درستش کنه؟؟؟

    هاتف همیشه به من میگه با چه کارایی تو درد سر می افتم اما
    شور این عشق اینقدر زیاده که کورم کرده تا میگه آره یا نه همه چی حتی خاطراتو
    زیرورو میکنم تا به دوریش غلبه کنم.


    نظرات شما ()